مرد تاجری که عازم سفر به آفریقا بود، رو به پسر کوچکش کرد و گفت :
- پسرم. امروز عازم آفریقا هستم. چه چیزی به عنوان تحفه برای تو بیاورم؟
پسر بی درنگ جواب داد :
- یک خرص قطبی
مرد تاجر اندکی تامل کرد و گفت :
- پسرم ! خرس قطبی فقط در سرما زندگی می کند. اگر آنرا به اینجا بیاورم ممکن است از گرما مریض شود.
پسر گفت :
- نگران نباش من آن را در یخچال می گذارم تا خنک شود.
مرد تاجر دوباره تاملی کرد و گفت :
- آخر خرص قطبی خیلی بزرگ است. در یخچال ما جا نمی شود.
پسر گفت :
- پس یک یخچال بزرگ هم با خود بیاور.
مرد تاجر باز هم کمی تامل کرد ولی به جایی نرسید. بناچار قول خرص قطبی را به پسر کوچکش داد و به آفریقا رفت. اتفاقا در آن سفر کشته شد و هیچگاه باز نگشت.
سال ها گذشت، پسر مرد تاجر بزرگ شد و به ارتش پیوست. یک روز به او خبر دادند که باید برای جنگ به مناطقی دور افتاده برود. پس رو به پسر کوچکش کرد و گفت :
- پسرم! باید برای دفاع از مام وطن به مناطقی دور افتاده سفر کنم و ممکن است مدتی پیش تو نباشم. در نبود من تو باید از مادرت مراقبت کنی.
پسر مرد جنگاور گفت :
- مطمئن باش که من این کار را بخوبی انجام خواهم داد. فقط لطفا از آنجا برای من یک همبازی بیاور تا دیگر وقتی که تو به جنگ می روی من تنها نمانم.
مرد جنگاور اندکی تامل کرد و گفت :
- پسرم! راستش آنجایی که جنگ شده است، هیچکس پسر بچه ای به سن و سال تو ندارند.
پسر مرد جنگاور گفت :
- من اصلا پسر ها را دوست ندارم. من همبازی دختر می خواهم.
مرد جنگاور تامل دیگری کرد و گفت :
- پسرم! دختر ها در بازی جر می زنند و آن وقت است که تو آرزو می کنی که ایکاش تنها بودی.
پسر گفت :
- نگران نباش پدر! من با او از آن بازی هایی نخواهم کرد که بتواند در آن جر بزند.
مرد جنگاور باز هم تامل دیگری کرد ولی بجایی نرسید. بناچار قول همبازی دختر را به پسرش داد و به جنگ رفت. اتفاقا در همان روز اول کشته شد.
سال ها گذشت، پسر مرد جنگاور بزرگ شد و به علوم هوا فضا علاقمند گشت. روزی به پسر کوچکش رو کرد و گفت :
- پسرم! باید برای ماموریتی چند روزه به فضا بروم. کاری نداری ؟ خدافظ
زمانی که داشت از در خارج می شد. پسرش گفت :
- پدر پدر. لطفا از فضا که برگشتی. برایم پیتزا بخر.
مرد فضا نورد اندکی تامل کرد و گفت :
- پسرم! آخر نمی شود.
پسر گفت :
- چرا نمی شود؟ پولش را نداری؟
مرد فضا نورد گفت :
- چرا پولش را که دارم. ولی آخر...
پسر گفت :
- آخر چی؟ آخر چی پدر؟
مرد فضا نورد گفت :
- نمی شود ازین خواسته ات صرف نظر کنی؟
پسر گفت :
- پدر! تو که می دانی من چقدر پیتزا دوست دارم.
مرد فضا نورد اندکی تامل کرد. دوباره کمی بیشتر تامل کرد. ولی هر چه تامل کرد به جایی نرسید. کل شجره نامه آبا و اجدادیش به همراه تمام نظریات کارل گوستاو یونگ در مورد انتقال خاطرات بصورت ژنتیکی و تاثیر آن در نسل های آینده به ناگهان از مقابل چشمانش گذشت. نهایتا تصمیم خودش را گرفت. سرش را بالا گرفت، مستقیم به چشمان پسر نگاه کرد و گفت :
- ببین پسرم! فضا جایی است که مثل زمین کسی در آن زندگی نمی کند. حد اقل تا کنون اثری از وجود موجودات فضایی، حتی در حد باکتری هم پیدا نشده است. آنچه که در اخبار گزارش می شود نیز همه بر پایه حدس و گمان است و هنوز چیزی ثابت نشده است. حتی بحث وجود آب هم در میان اندیشمندان از اعتبار کافی برخوردار نیست. پس احتمالا کسی هم برای درست کردن پیتزا در آنجا پیدا نخواهد شد.
پسر خندید و دستی بر پشت پدرش زد و گفت :
- وقتی برگشتی از همین سر کوچه بگیر با یه نوشابه.
مرد فضا نورد به اداره هوا فضا زنگ زد و پروازش را کنسل کرد. بجایش دوتا پیتزا سفارش داد.